گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

حکایت 37 - حکایت 38

حکایت 37

کسی به انوشیروان عادل مژده داد که فلان دشمنت را خدا از روی زمین برداشت. انواشیروان پرسید، هیچ شنیده ای که مرا تا ابد در دنیا خواهد گذاشت؟

( اگر دشمن بمیرد جای خوشحالی نیست زیرا زندگی برای ما هم تا ابد نخواهد بود.)

اگر بمُرد عدو جای شادمانی نیست        که زندگانی ما نیز جاودانی نیست

حکایت 38

گروهی از دانشمندان در پیشگاه انوشیروان در باب مصلحتی مشورت می کردند. و بزرگمهر که از همه بزرگتر و با تجربه تر بود سکوت اختیار کرده بود. از او پرسیدند، چرا در این گفتگو با ما همفکری نمی کنی؟ پاسخ داد، حکما مانند پزشک هستند و تا کسی بیمار نباشد به او دارو نمی دهند. وقتی می بینم شما درست می گوئید دیگر نیازی به دخالت من نیست.

چو کاری بی فضول من بر آید         مرا در وی سخن گفتن نشاید

وگر بینم که نا بینا و چاه است          اگر خاموش بنشینم گناه است

حکایت 36

 

 

حکایت 36

دو برادر بودند که یکی در خدمت شاه بود و دیگری به زور بازو نان می خورد. روزی برادر توانگر به درویش گفت، چرا به خدمت سلطان نمی آیی تا ازرنج کارکردن نجات یابی؟ درویش پاسخ داد، تو چرا کار نمی کنی تا از خواری و ذ ّلت خدمت به سلطان رهائی یابی؟ که خردمندان گفته اند، نان بازویت را بخوری و آسوده بنشینی بهتر از آن است که کمربند طلا ببندی و دست به سینه در خدمت شاه بایستی.

( اگر آهک گداخته را با دست خمیر کنی، بهتر از آن است که دست به سینه در خدمت امیر باشی. تمام عمر گرانمایه در این راه صرف شد که تابستان چه بخورم و زمستان چه بپوشم؟ ای شکم گستاخ با نانی به سر ببر تا مجبور نباشی در مقابل دیگران تعظیم کنی.)

به دست آهک تفته کردن خمیر         به از  دست  بر  سینه  پیش  امیر

                       ---------------------------

عمر گرانمایه در این صرف شد          تا چه خورم صیف و چه پوشم شتاء

ای  شکم  خیره به  نانی  بساز            تا  نکنی  پشت  به  خدمت  دو تا

 

 

 

 

حکایت 35

حکایت 35

روزی با گروهی از بزرگان در کشتی نشسته بودیم. قایقی که به دنبال ما در حرکت بود غرق شد. دو برادر در آن بودند و اسیر گرداب شدند.. یکی از بزرگان که در کشتی بود به یکی از کشتیبانان گفت، اگر این دو را از آب بگیری برای نجات هرکدام پنجاه دینار به تو می دهم. مرد در آب پرید و یکی را نجات داد و دیگری غرق شد. گفتم ، چون او عمرش به پایان رسیده بود در نجات او تأخیر کردی و در گرفتن دیگری شتاب.

مرد گفت، در گفتۀ شما شکی نیست اما من برای نجات این فرد بیشتر تمایل داشتم زیرا روزی در بیابان مانده بودم و او مرا بر شتر سوار کرد و از بیابان نجات داد در صورتی که از آن یکی، در کودکی تازیانه ای خورده بودم.

به حقیقت که خداوند راست می گوید که فرمود: ( هرکس عمل نیکی انجام دهد نتیجه اش به خودش باز می گردد و اگر بدی کند از عواقب آن در امان نخواهد ماند.)

تا توانی درون کس مخراش          کاندر این راه خارها باشد

کار درویش و مستمند بر آر         که  تو را نیز کارها  باشد