گلهائی از گلستان حکایت (4) -------------
سرهنگ زاده ای در خانه یکی از حکّام عراق عجم زندگی می کرد. که از همان آغاز جوانی،آثار بزرگی در چهره اش نمایان بود. بالای سرش ز هوشمندی می تا فت ستارۀ بلندی تا اینکه به خاطر زیبائی ظاهر و هوش و فراست ،مورد لطف و عنایت سلطان قرار گرفت که خردمندان گفته اند توانگری به هنر است نه به ثروت و بزرگی به عقل است نه به سنّ و سال. همسالان او به مقام و منزلتش حسادت کردند و برای کشتن او تلاش بیهوده ای را آغاز کردند.امّا وقتی دوست مهربان باشد از دست دشمن چه کاری ساخته است؟ شاه پرسید،سبب دشمنی اینها با تو چیست؟ پسر پاسخ داد، در سایه حکومت شما همه کس را راضی کردم جز حسود که غیر از نابودی من به چیز دیگری راضی نمی شود.می توانم کسی را از خودم آزرده نکنم امّا با حسود چه کنم که از دست خودش در عذاب است. توانم آنکه نیازارم اندرون کسی حسود را چه کنم کو، زخود به رنج دراست افراد بد بخت آرزوی از بین رفتن نعمت و آبروی نیک بختان را دارند.اگر خفّا ش در روز قادر به دیدن نیست،آفتا ب بی گناه است. شور بختان به آرزو خواهند مقبلان را زوال نعمت و جاه گر نبیند به روز شب پره چشم چشمۀ آفتا ب را چه گناه؟ راست خواهی هزار چشم چنان کور بهتر که آفتاب سیاه |