-
حکایت 37 - حکایت 38
جمعه 8 خردادماه سال 1388 10:31
حکایت 37 کسی به انوشیروان عادل مژده داد که فلان دشمنت را خدا از روی زمین برداشت. انواشیروان پرسید، هیچ شنیده ای که مرا تا ابد در دنیا خواهد گذاشت؟ ( اگر دشمن بمیرد جای خوشحالی نیست زیرا زندگی برای ما هم تا ابد نخواهد بود.) اگر بمُرد عدو جای شادمانی نیست که زندگانی ما نیز جاودانی نیست حکایت 38 گروهی از دانشمندان در...
-
حکایت 36
سهشنبه 5 خردادماه سال 1388 13:00
حکایت 36 دو برادر بودند که یکی در خدمت شاه بود و دیگری به زور بازو نان می خورد. روزی برادر توانگر به درویش گفت، چرا به خدمت سلطان نمی آیی تا ازرنج کارکردن نجات یابی؟ درویش پاسخ داد، تو چرا کار نمی کنی تا از خواری و ذ ّلت خدمت به سلطان رهائی یابی؟ که خردمندان گفته اند، نان بازویت را بخوری و آسوده بنشینی بهتر از آن است...
-
حکایت 35
دوشنبه 4 خردادماه سال 1388 16:21
حکایت 35 روزی با گروهی از بزرگان در کشتی نشسته بودیم. قایقی که به دنبال ما در حرکت بود غرق شد. دو برادر در آن بودند و اسیر گرداب شدند.. یکی از بزرگان که در کشتی بود به یکی از کشتیبانان گفت، اگر این دو را از آب بگیری برای نجات هرکدام پنجاه دینار به تو می دهم. مرد در آب پرید و یکی را نجات داد و دیگری غرق شد. گفتم ، چون...
-
حکایت 34
یکشنبه 3 خردادماه سال 1388 14:06
حکایت 34 یکی از پسران هارون الرشید با خشم نزد پدر آمد و گفت، که فرزند فلان سردار به مادرم دشنام داد. هارون از سران کشور پرسید که باید با او چه کنیم؟ یکی گفت، باید او را بکشیم. دیگری گفت، باید زبانش را برید. سومی گفت، باید اموالش را مصادره نمود و از شهر بیرون کرد. هارون گفت، ای پسر، شرط جوانمردی آن است که او را ببخشی....
-
حکایت 33
شنبه 2 خردادماه سال 1388 19:48
حکایت 33 یکی از وزرا، با زیر دستانش به نیکی رفتار می کرد و برای رفع اختلافات میان همکارانش، میانجیگری می نمود. از قضا روزی مورد خشم سلطان واقع شد و به زندان افتاد. دوستان و همکارانش برای رهائی او از بند، تلاش فراوان می کردند و زندانبانان با او به مهربانی رفتار می نمودند. بزرگان مملکت هم آنقدر از خوبیهای او تعریف کردند...
-
حکایت۳۲
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1388 16:38
حکایت۳۲ شیادی گیسوانش را بافته بود، یعنی سید است. با کاروان مکه وارد شهر شد، یعنی از حج برگشته. قصیده ای پیش شاه برد و گفت، این را من سروده ام. شاه هم پس از دادن هدیه، اورا مورد لطف و عنایت قرار داد. تا اینکه یکی از نزدیکان شاه که از سفر دریا بازگشته بود گفت،من این مرد را هنگام عید قربان در بصره دیدم. معلوم شد حاجی...
-
حکایت 30 و حکایت 31
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1388 21:11
حکایت 30 پادشاهی فرمان کشتن بی گناهی را صادر کرد. مرد گفت ای سلطان، به خاطر خشمی که بر من گرفته ای، خود را دچار عذاب آخرت نکن زیرا تحمل سختی مرگ برای من یک لحظه است ولی گناه آن تا ابد به گردن تو خواهد بود ( در تمام عمر، خوشی، سختی، زشتی و زیبائیها مانند باد گذشت. ستمگر پنداشت که بر ما ستم کرده است ولی از ما گذشت و...
-
حکایت 29
دوشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1388 14:38
حکایت 29 یکی از وزراء برای مشورت پیش ذوالنون مصری1 رفت و گفت، روز و شب در پیشگاه سلطان به خدمت مشغولم. به خیرش امید وارم و از کیفر و خشمش می ترسم. ذوالنون گریست و گفت، اگرآنقدر که تو از سلطان می ترسی من از خدا می ترسیدم، تا کنون جزو بندگان خاص خدا بودم. ( اگر درویشان فکر آسایش و سختی را از سر بیرون می کردند می...
-
حکایت 28
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1388 16:19
حکایت 28 درویشی زاهد، درگوشۀ صحرائی گوشه نشینی اختیار کرده بود. بر حسب اتفاق پادشاهی از آنجا گذشت. از آنجا که درویشان پروردۀ مکتب قناعت اند، سرش را بلند نکرد. شاه هم از آنجا که شکوه و هیبت شاهان ایجاب می کند از حرکت درویش رنجید و گفت، " درویشها مشتی حیوانند و از انسانیت بوئی نبرده اند. وزیر رو به درویش کرد و گفت،...
-
حکایت 27
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1388 17:36
حکایت 27 ---------------------------------------------------------------------------- یکی در کُشتی گرفتن مهارت بسیار داشت و سیصد و شصت فنّ با ارزش از کُشتی می دانست و هر روز با یکی از آن فنون کُشتی می گرفت. به یکی از شاگردان مورد علاقه اش سیصد و پنجاه و نه فن را آموخت و در آموختن فنّ آخر تأخیر می کرد و هر بار بهانه ای...
-
حکایت 26
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1388 20:43
حکایت 26 حکایت می کنند که ستمکاری، هیزم فقرا را ارزان میخرید و به ثروتمندان با قیمت گزاف و کم ، می فروخت. صاحبدلی به او برخورد کرد و گفت: ( تومانند مار، هر کس را که می بینی میزنی و مانند جغد هرجا که لانه کنی آنجا را ویران می کنی.) زورت ار پیش می رود با ما با خداوند غیب دان نرود زورمندی مکن بر اهل زمین تا دعائی بر...
-
حکایت 25
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1388 20:07
حکایت 25 یکی از امیران عرب دستور داد تا حقوق یکی از افراد دیوان را دو برابر کنند، چون خدمات شایسته ای انجام می داد و همیشه گوش به فرمان بود. دیگر کارکنان بیشتر وقتشان را به عیاشی وخوشگذرانی میگذراندند ودر انجام کارهای محوله سستی می کردند. صاحبدلی این سخن را شنید و گفت، بندگان هم همین گونه نزد خدا دسته بندی شده اند. (...
-
حکایت 24
سهشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1388 23:13
حکایت 24 یکی از حاکمان زوزن، کارگزاری داشت که انسان بخشنده و خوش برخوردی بود. به همۀ اطرافیانش احترام می گذاشت و پشت سر همه از آنها تعریف می کرد. اتفاقاً، روزی حرکتی کرد که به نظر شاه خوشایند نبود. دستور داد اموالش را مصادره کردند و او را به زندان انداختند. سرداران شاه، به واسطۀ نیکی هائی که از این مرد دیده بودند، در...
-
حکایت 23
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1388 21:33
حکایت 23 --------------------------------------------------------------------- روزی یکی از غلامان عمرولیث گریخت. عده ای را به جستجویش فرستادند تا اورا یافتند و بازگرداندند. وزیر با او دشمنی داشت. از شاه خواست تا دستور قتل اورا صادر کند که برای دیگر غلامان درس عبرت شود. غلام به دست و پای سلطان افتاد و گفت، هرفرمانی که...
-
حکایت 22
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1388 22:14
حکایت 22 ----------------- پادشاهی به بیماری سختی مبتلا شد. گروهی از پزشکان یونان گفتند، که این درد هیچ داروئی به جز زهرۀ انسان ندارد که باید دارای فلان ویژگی ها باشد. شاه دستور داد که به دنبال فردی با آن مشخصات بگردند و به نزد او بیاورند. در نهایت، پسر دهقانی را یافتند که دارای آن ویژگیها بود. پدر و مادرش را خواستند...
-
حکایت 21
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1388 20:14
حکایت 21 حکایت می کنند، روزی مردم آزاری، سنگی بر سر درویشی صالح و پاکدامن زد. درویش، درآن هنگام کاری از دستش ساخته نبود زیرا آن مرد از افراد سپاه سلطان بود و همه از او می ترسیدند. درویش، سنگ را برداشت و منتظر فرصت مناسب نشست. از قضا، روزی شاه از آن مرد سپاهی به خشم آمد و دستور داد او را در چاه بیندازند. درویش، سنگ را...
-
حکایت 20
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1388 22:23
حکایت 20 حکایت می کنند که وزیری نادان، برای پُر کردن خزانۀ سلطان، دست تعدّی به اموال مردم دراز کرد و آنقدر مالیات از آنان گرفت که مردم، خانه خراب شدند. ( کسی که ستمکاری را یاری کند، خداوند، همان ستمکار را بر وی چیره خواهد کرد تا با رنج و مشقت او را از بین ببرد. آه مظلومان کاری می کند که آتش با اسفند نمی کند. می گویند...
-
حکایت 19
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1388 21:49
حکایت 19 حکایت می کنند که روزی انوشیروان عادل به شکار رفته بود. در شکارگاه صیدی را کباب کردند تا بخورند. نمک نداشتند. یکی از غلامان به روستا رفت تا نمک بخرد. انوشیروان گفت، نمک را به قیمت بخر تا رسم بدی را در این روستا، بنیان نگذاری. اطرافیان پرسیدند، که از این مقدار اندک، چه نقصی پدید خواهد آمد؟ انوشیروان پاسخ داد،...
-
حکایت 18
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1388 21:01
حکایت 18 شاهزاده ای ثروت زیادی از پدر به ارث بُرد. بخشندگی آغاز کرد و مال زیادی را به دامان سپاهیان و رعیت ریخت. ( هنگامی که از کنار دکان عطار می گذری بوی عود به مشامت نمی رسد. پس آن را بر روی آتش بگذار تا از بوی خوشش لذت ببری.) بزرگی بایدت بخشندگی کن که دانه تا نیفشانی نروید یکی ازمشاوران بی تدبیر وی، پند و اندرز...
-
حکایت 17
دوشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1388 17:30
حکایت 17 چند درویش که ظاهری آراسته داشتند با من همنشین بودند. یکی از بزرگان که نسبت به آنان ارادتی داشت، برای این جماعت، حقوق و مقرری تعیین کرده بود تا اینکه روزی یکی از درویشان حرکتی انجام داد که مناسب شأن آنان نبود. آن شخص نسبت به آنان بدگمان شد و دستور داد حقوقشان را قطع کردند. من تصمیم گرفتم تا در این مورد وساطت...
-
حکایت 16
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1388 18:05
حکایت 16 یکی از دوستان از دست روزگار، به من شکایت کرد و گفت، مُزدم کم است و عیالم بسیار. دخلم کفاف خرجم را نمی دهد و بیش از این طاقت رنج و سختی را ندارم. گاهی با خود می گویم به سرزمین دیگری بروم تا کسی از اوضاع و احوالم با خبر نشود ولی از سرزنش دشمنان نگرانم که مبادا این تلاش مرا برای رفاه خانواده به بی غیرتی تعبیر...
-
حکایت 15
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1388 23:13
حکایت 15 یکی از وزرا از کار برکنار شد و به جمع صوفیان پیوست. به برکت همنشینی با آنان دست از ظواهر زندگی شست. پس ازمدتی، شاه دو باره به او خوشبین شد و خواست اورا به شغل دیگری بگمارد. مرد گفت، معزول باشم بهتر ازآن است که مسئول باشم. آنان که به کنج عافیت بنشستند دندان سگ و دهان مردم بستند کاغذ بدریدند و قلم بشکستند وز...
-
پرندگان
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1388 21:28
-
شکوفه های بهاری
جمعه 30 اسفندماه سال 1387 22:21
-
مناظر زیبای طبیعی
چهارشنبه 28 اسفندماه سال 1387 15:08
-
تصاویر بهار
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1387 18:17
تصاویر بهار ادامه مطلب ... -->
-
عیدی شما.
دوشنبه 26 اسفندماه سال 1387 14:42
عیدی شما.بقیه را در وبلاگ زیر ببینید. www.secrets.blogsky.com
-
حکایت(۱۴)
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1387 12:24
حکایت(۱۴) -------------- یکی از پادشاهان قدیم، در رسیدگی به امور مملکت کوتاهی می کرد و سپاهیانش را در سختی معیشت نگاه می داشت. تا اینکه دشمنی قوی به کشور حمله کرد و سپاهیان از مقابل آنان گریختند. ( وقتی که سپاهی در سختی معیشت زندگی کند، هنگام ضرورت دست به شمشیر نمی برد.) چو دارند گنج از سپاهی دریغ دریغ آیدش دست بردن...
-
حکایت (13)
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1387 20:45
حکایت (13) ---------------- حکایت می کنند که ، پادشاهی ، شبی را در عیش و خوشی به روز رسانده بود و در پایان مستی می گفت: در جهان بهتر از این یک نفس وجود ندارد ، چون اکنون از خوب وبد دنیا نگران نیستم و غصۀ کسی را هم نمی خورم. ما را به جهان خوشتر از این یکدم نیست کز نیک و بد، اندیشه و از کس غم نیست درویش برهنه ای که در...
-
حکایت (12)
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1387 13:07
حکایت (12) ----------------- یکی از امیران بی انصاف، از پارسائی پرسید،کدام یک از عبادتها نزد خداوند با ارزشتر است. مرد پارسا گفت، برای تو خواب نیمروز، تا شاید در این مدت، برای یک نفس هم که شده مردم آزاری نکنی. ظالمی را خفته دیدم نیمروز گفتم این فتنه است خوابش بُرده بِه وآنکه خوابش بهتر از بیداری است آنچنان بَد زندگانی...