حکایت (6) -------------- پادشاهی با غلامی در کشتی نشست.غلام پیش از آن در دریا سفر نکرده بود و از سختی های آن خبر نداشت.با دیدن امواج دریا گریه و زاری را آغاز کرد و لرزه بر اندامش افتاد.هر قدر با او به مهربانی سخن گفتند اثر نداشت و لذّت سفر را بر شاه و اطرافیانش تیره کرد.در میان مسافران کشتی حکیمی بود. به شاه گفت، اگر اجازه بدهید من او را ساکت می کنم. شاه گفت،اگر چنین کاری بکنی،نهایت لطف را در حق من و دیگران کرده ای. حکیم دستور داد تا غلام را به دریا انداختند.چند بار که در آب غوطه خورد،گفت او را بیرون کشیدند و به کشتی آوردند.وقتی به کشتی رسید،گوشه ای نشست و آرام گرفت. شاه که از دیدن ماجرا شگفت زده شده بود پرسید، در این کار چه حکمتی بود؟ حکیم پاسخ داد،چون او از ابتداء ،طعمِ غرق شدن را نچشیده بود،قدرِ آسایش و امنیّت کشتی را نمی دانست.به همین دلیل است که قدرِ آسایش را کسی می داند که به مصیبتی گرفتار شده باشد. ای سیر،تورا نان جوین خوش ننماید معشوقِ من است آن که به نزدیک تو زشت است حورانِ بهشتی را دوزخ بود اعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است ------------------------------------- اعراف = منطقه ای است بین بهشت و جهنم که کسانی که مستقیم به بهشت نمی روند مدّتی را در آنجا میمانند. |
Top of Form
واقعا زیبا
خسته نباشی دوست من
موفق باشی
با سلام و تشکر از اظهار لطف شما