حکایت (10)
---------------
در مسجد جامع دمشق،کنار آرامگاه حضرت یحیی علیه السلام گوشه نشینی اختیار کرده بودم. (معتکف شده بودم)که یکی از امیران قبیله بنی تمیم که به ظلم و بی عدالتی مشهور بود وارد مسجد شد.نخست نماز خواند و سپس از خدا حاجتی طلبید.(فقیر و ثروتمند، بندگان درگاه خدا هستند.آنان که ثروتمند ترند،بیشتر به این قبله نیازمندند زیرا از نعمت بیشتری برخوردارند. لذا باید بیشتر شکر گزار باشند.)
درویش و غنی بندۀ این خاک درند آنان که غنی ترند محتاج ترند
آنگاه نزد من آمد و گفت، از آنجا که درویشان انسانهای صادقی هستند، از تو می خواهم که برایم دعایی بکنی که از دشمن قدرتمندی نگرانم.
گفتم ، با زیر دستان به مهربانی رفتار کن تا از هر دشمنی در امان بمانی.
هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
زگوش پنبه برون آر و دادِ خلق بده
وگر تو می ندهی داد، روز دادی هست