گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

حکایت (5)

 گلهائی از گلستان              حکایت (5)

                                    ---------------

حکایت می کنند که یکی از امیران فارس،دست تعدّی به اموال مردم و زیر دستان دراز کرد و به آزار و اذیّت آنان پرداخت.تا جائی که از شدّت ظلم،مردم،سرزمینشان را رها کردند و راهیِ دیار غربت شدند.با کم شدن رعایا،درآمد کشور کاهش یافت و خزانه دولت تهی گشت و دشمنان قدرت و جسارت یافتند.

(هر کس می خواهد در روزهای رنج و سختی،مردم با او باشند،باید در ایّام صلح و آرامش،با آنان به نیکی و جوانمردی رفتار کند.حتّی اگر به بندۀ حلقه بگوش خودت هم توجه نکنی از نزد تو خواهد گریخت.پس لطف و کرم را پیشۀ خود ساز تا بیگانه هم بندۀ حلقه بگوش تو شود.)

هر که فریاد رس روز مصیبت خواهد    گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش

بندۀ حلقه بگوش ار ننوازی برود          لطف کن لطف،که بیگانه شود حلقه بگوش

خلاصه اینکه،روزی در حضور سلطان،داستان شکست ضحاک به دست فریدون را از شاهنامه فردوسی می خواندند.ناگاه،وزیری از شاه پرسید:فریدون که ثروت و تاج و تخت نداشت ،چگونه توانست ضحا ک را شکست دهد و به حکومت برسد؟

شاه پاسخ داد،گروهی از روی تعصب به دور او جمع شدند و او را نیرومند ساختند تا توانست حکومت را به چنگ آرد.

وزیر گفت،ای امیر،وقتی جمع شدن مردم به گِردِ کسی،سبب پادشاهی می شود تو چرا باعث پراکندگی خلق می شوی؟ مگر قصد حکومت نداری؟

همان به که لشکر به جان پروری        که سلطان به لشکر کند سروری

شاه پرسید ،چه چیز سبب جمع شدن سپاه و رعیت می شود؟

وزیر پاسخ داد،شاه باید بخشنده باشد تا دورِ او جمع شوند و رحمت و شفقت داشته باشد تا مردم در پناه دولت او،با آرامش زندگی کنند و تو هیچ یک از این ویژگی را نداری.

نکند جور پیشه سلطانی              که نیاید ز گرگ چوپانی

پادشاهی که طرح ظلم افکند        پای دیوار ملک خویش بکند

پند و اندرز وزیر دلسوز،موجب خشم شاه شد و دستور داد او را به زندان انداختند.دیری نگذ شت که عمو زاده های شاه سر به طغیان برداشتند و برای پس گرفتن ملک پدر لشکری فراهم کردند.گروهی هم که از ظلم شاه به تنگ آمده بودند به آنها پیوستند و شاه را سرنگون کردند.

پادشاهی کو روا دارد  سِتم بر زیر دست             دوستدارش، روز سختی دشمن زور آور است

با رعیّت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین       زانکه شاهنشاهِ  عادل را رعیّت لشکر است

حکایت (4)

گلهائی از گلستان              حکایت (4)

                                 -------------


سرهنگ زاده ای در خانه یکی از حکّام عراق عجم زندگی می کرد. که از همان آغاز جوانی،آثار بزرگی در چهره اش نمایان بود.

بالای سرش ز هوشمندی                  می تا فت ستارۀ بلندی

تا اینکه به خاطر زیبائی ظاهر و هوش و فراست ،مورد لطف و عنایت سلطان قرار گرفت که خردمندان گفته اند توانگری به هنر است نه به ثروت و بزرگی به عقل است نه به سنّ و سال.

همسالان او به مقام و منزلتش حسادت کردند و برای کشتن او تلاش بیهوده ای را آغاز کردند.امّا وقتی دوست مهربان باشد از دست دشمن چه کاری ساخته است؟

شاه پرسید،سبب دشمنی اینها با تو چیست؟

پسر پاسخ داد، در سایه حکومت شما همه کس را راضی کردم جز حسود که غیر از نابودی من به چیز دیگری راضی نمی شود.می توانم کسی را از خودم آزرده نکنم امّا با حسود چه کنم که از دست خودش در عذاب است.

توانم آنکه نیازارم اندرون کسی             حسود را چه کنم کو، زخود به رنج دراست

افراد بد بخت آرزوی از بین رفتن نعمت و آبروی نیک بختان را دارند.اگر خفّا ش در روز قادر به دیدن نیست،آفتا ب بی گناه است.

شور بختان به آرزو خواهند               مقبلان را زوال نعمت و جاه

گر نبیند به روز شب پره چشم          چشمۀ آفتا ب را چه گناه؟

راست خواهی هزار چشم چنان        کور بهتر که آفتاب سیاه

 

 

حکایت (3)

گلهائی از گلستان                      حکایت (3)

                                         --------------

حکایت کرده اند که پادشاهی چند فرزند داشت.یکی از پسرانش کوتاه قد و لاغر اندام بود و دیگر پسرانش بلند قد و خوش سیما.پدر به او با دیدۀ حقارت می نگریست.از آنجا که پسر خیلی زیرک و با هوش بود به این موضوع پی برد و روزی نزد پدر رفت.پس از ادای احترام،رو به پدر کرد و گفت،کوتاهِ خردمند بهتر از بلند قد نادان است.گوسفند ،با جثۀ کوچکش حلال گوشت است و فیل با آن جثۀ بزرگ حرام.اسب تند رو،هرچند لاغر هم باشد همچنان از یک طویلۀ خر بهتر است.

پدر با شنیدن این سخنان خندید و بزرگان دولت ،گفته هایش را پسندیدند و برادرانش از تهِ دل،رنجیدند.

تا مرد سخن نگفته باشد        عیب و هنرش نهفته باشد

چندی نگذشت که دشمنی قوی،به کشورشان حمله کرد.وقتی دو لشکر در مقابل یکدیگر صف آرائی کردند،پسر فریاد برآورد :من کسی نیستم که در میدان جنگ ،پشت به دشمن کنم بلکه اگر در خاک و خون سری را دیدید آن منم.

آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من          آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری

کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی میکند         روز میدان،آنکه بگریزد به خون لشکری

این را بگفت و به سپاه دشمن یورش برد و چندین تن از جنگاورن دشمن راکشت.آنگاه نزد پدر رفت و گفت،تو که مرا حقیر میدانستی بدان که روز جنگ،اسب لاغر به کار می آید نه گاوِ پروار.

نقل کرده اند که سپاه دشمن بسیار بودند وتعداد اینها کم بود.گروهی از سربازان قصد فرار کردند. پسر،نعره ای زد که ای مردان،مبارزه کنید تا ناچار نشوید لباس زنانه به تن کنید و از میدان جنگ بگریزید.

سپاهیان با شنیدن این حرف،جسور شدند و یکباره به سپاه دشمن هجوم بردند وهمان روز دشمن را شکست دادند.شاه پسر را بوسید و در کنار خود نشاند و هر روز به احترامش می افزود.برادرانش به او حساد ت کردند و در غذایش زهر ریختند.خواهرش که از بالا خانه ،شاهد ماجرا بود پنجره را به هم زد و برادر آگاه شد.دست از غذا کشید و گفت: محال است که اگر هنرمندان بمیرند،بی هنران بتوانند جای آنان را بگیرند.اگر همای سعادت از جهان رخت بربندد،کسی به زیر سایه جغد پناه نمی برد.

پدر از ماجرا با خبر شد و پسران را گوشمالی داد و به هریک،حکومت بخشی از کشور را سپرد تا فتنه به پایان رسید.ظریفی گفت:ده درویش با هم بر روی یک گلیم می خوابند امّا دو پادشاه نمی توانند کنار هم در یک سر زمین حکمرانی کنند.

نیم نا نی گر خورد مرد خدا               بذل درویشان کند نیمی دگر

هفت اقلیم ار بگیرد پادشاه               همچنان در بند اقلیمی  دگر