حکایت 21
حکایت می کنند، روزی مردم آزاری، سنگی بر سر درویشی صالح و پاکدامن زد. درویش، درآن هنگام کاری از دستش ساخته نبود زیرا آن مرد از افراد سپاه سلطان بود و همه از او می ترسیدند. درویش، سنگ را برداشت و منتظر فرصت مناسب نشست. از قضا، روزی شاه از آن مرد سپاهی به خشم آمد و دستور داد او را در چاه بیندازند. درویش، سنگ را برداشت و بر سر چاه رفت و آن را بر سر او زد. مرد پرسید ، تو کیستی و چرا این سنگ را بر سر من زدی؟ درویش گفت، من فلان کس هستم و این سنگ همان سنگی است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. مرد پرسید، پس تا حالا کجا بودی؟ درویش پاسخ داد، تا امروز از جاه و مقامت می ترسیدم. اکنون که تو را در چاه دیدم، فرصت را غنیمت شمردم تا کارت را تلافی کنم.
هرکه با فولاد بازو، پنجه کرد ساعد مسکین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار پس به کام دوستان مغزش برآر
خسته نباشید
مطالب جالبی دارید
تبادل لینک میکنید
فقط با رنک بالای 1 یک تبادل میکنم
مرکز دانلود برنامه وکرک
http://www.tafrihi.ir
اخباربازیگران هالیوود وایران
http://blog.tafrihi.com
-----------------
اینها با هر رنکی
جدیدترین عکس های خنده دار
http://fun.tafrihi.com
جدیدترین اس ام اس
http://sms.tafrihi.com
خبر بدید
بای
سلام دوست عزیز حکایت های جالبی می نویسی
به من سر بزن خوشحال می شم
راستی نظرت رو درمورد تبادل لینک بهم بگو
سلام
وبلاگ قشنگی داری. برای تبادل لینک آماده ام. من شما را لینک کردم.
موفق باشی