گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

حکایت (11)

                                 حکایت (11)

                                ---------------

روزی درویشی مستجاب الدعوه( که دعاهایش مستجاب می شد) وارد بغداد شد. حجاج ابن یوسف (1) خبردار گشت و او را احضار کرد. به او گفت: ای درویش، برایم دعای خیری بکن.

درویش گفت، خدایا جانش را بگیر.

حجاج گفت، تو را به خدا، این چه دعائی است؟

درویش جواب داد ، این دعای خیری است برای تو و همۀ مسلمانان، چون تو هرچه زودتر بمیری،هم از بار گناهانت کمتر می شود و مردم هم زودتر از دست ظلم و ستم تو راحت می شوند.

ای زِبَر دستِ زیردست آزار          گرم تا کِی بماند این بازار

 

به چه کار آیدت جهانداری؟           مُردنت بِه، که مردم آزاری

                      ----------------------------

1- حجاج بن یوسف ثقفی = تولد 29 ه – وفات 95 ه – حاکم ظالمی بود که مکّه را ویران کرد و مدّت 24 سال با ظلم و ستم بر عراق حکومت کرد.


 

 

حکایت (10)

                                  حکایت (10)

                            ---------------

در مسجد جامع دمشق،کنار آرامگاه حضرت یحیی علیه السلام گوشه نشینی اختیار کرده بودم. (معتکف شده بودم)که یکی از امیران قبیله بنی تمیم  که به ظلم و بی عدالتی مشهور بود وارد مسجد شد.نخست نماز خواند و سپس از خدا حاجتی طلبید.(فقیر و ثروتمند، بندگان درگاه خدا هستند.آنان که ثروتمند ترند،بیشتر به این قبله نیازمندند زیرا از نعمت بیشتری برخوردارند. لذا باید بیشتر شکر گزار باشند.)

درویش و غنی بندۀ این خاک درند             آنان که غنی ترند محتاج ترند

آنگاه نزد من آمد و گفت، از آنجا که درویشان انسانهای صادقی هستند، از تو می خواهم که برایم دعایی بکنی که از دشمن قدرتمندی نگرانم.

گفتم ، با زیر دستان به مهربانی رفتار کن تا از هر دشمنی در امان بمانی.

هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت  

 دماغ  بیهده  پخت و خیال باطل  بست

 زگوش  پنبه برون آر و  دادِ  خلق  بده                 

 وگر تو می ندهی داد، روز دادی هست

حکایت (9)

                                     حکایت (9)

                                     --------------

یکی از امیران عرب در بستر مرگ بود که ناگاه سواری از راه رسید و به او مژده داد که،فلان قلعه را به یاری بخت شما فتح کردیم و دشمنان اسیر شدند و همۀ مردم آنجا مطیع فرمان شما گشتند.

امیر آه سردی کشید و گفت، این مژده را به دشمنانم، یعنی وارثان آیندۀ مملکت بده.

افسوس که عمر عزیزم به این امید گذشت که آرزوهایم برآورده شوند. آرزوهایم تحقق یافت امّا افسوس که عمر رفته دیگر، باز نمی گردد.

در این امید به سر شد دریغ عمر عزیز         که آنچه در دلم است از درم فراز آید

امید بسته برآمد ولی چه فایده  زانک             امید نیست  که عمر گذشته  باز آید